میخواهم دست از پنهان کردن هویتم بکشم
من پریسا ٢٧ ساله هستم، در یک خانواده نسبتاً مذهبی بزرگ شدهام که حتی فکر کردن به اینکه بخواهم دختری را دوست داشته باشم جزء گناهان کبیره محسوب می شد و وقتی این موضوع به ذهنم خطور می کرد فکر گناه کار بودن، فاسد بودن و مریض بودن دیوانه ام می کرد. به همین سبب برای اینکه مورد قضاوت دیگران و مهمتر از آن قضاوت خودم قرار نگیرم و به عذاب وجدانم دچار نشوم همیشه این احساس را سرکوب کرده بودم. ولی چه کنم که احساسات همچون رودخانهای در جریان است که همیشه مسیر حرکت خودش را پیدا می کند. احساسات من هم راهشان را پیدا کردند و از ذهنم خارج شدند، چون دیگر نمی خواستم به خودم دروغ بگویم و از این وضعیت خسته شده بودم. بله بالاخره به دختری که از دوران نوجوانی با او همکلاس بودم وسالهای سال بهترین و صمیمی ترین دوستم بود، ابراز احساسات کردم و او هم جواب مثبت به احساسات من داد، آنجا و آن زمان بود که طعم عشق را پس از ١٢ سال دوستی با او چشیدم. او از ابتدا برای من تنها یک دوست نبود یک عشق بود و همیشه عاشقانه دوستش داشتم.
ولی دیری نینجامید که این طعم عشق به یک کابوس تبدیل شد. من قصد آشکارسازی درباره گرایش جنسیام را نداشتم اما این موضوع توسط همان دختر آشکار شد و دهان به دهان چرخید و راز من بعد از مدتی به گوش پدرم رسید. پدرم که سالها بود از نارحتی قلبی رنج می برد، بعد از شنیدن این خبر سکته کرد و به علت دیر رسیدن به بیمارستان و کم کاری پزشکان به کما رفت.
این یک شوک بزرگ برای من و خانواده ام بود. بعد از اینکه دیگر اعضای خانوادهام دلیل این اتفاق را متوجه شدند مشکلات من هم شروع شد. آن زمان بود که برای اولین بار طعم تلخ خیانت و شکست عشقی را چشیدم. من در تمام این مدت موضوع گرایش جنسیام به زنان را نه تایید کردم و نه منکر شدم. در پی این موضوع خانواده پدریم که به شدت مذهبی بودند و با حکومت ایرانی هم همکاری میکردند، با خبر شدند و تهدیدهای خانواده پدرم شروع شد. می گفتند:« دعا کنید که بلایی بر سر برادرمان ( یعنی پدرم) نیاید در غیر این صورت نمی گذاریم آب خوش از گلویتان پایین برود».
در بهترین حالت هم پیشنهاد میدادند که برای ختم شدن این قائله هر چه زودتر ازدواج کنم، اما من حاضر بودم بمیرم ولی تن به ازدواج اجباری ندهم. بعد از آنکه خانواده پدریام از این موضوع مطلع شدند، دیگر اخم و تخم مادر و برادرم و زخم زبانهای آنها برایم مثل محبت بود، فقط از خانواده پدریم می ترسیدم.
از طرفی پدرم جلوی چشمانم هر روز ضعیف و ضعیف تر می شد و دعا میکردیم که زودتر هوشیاریش را بدست بیاورد و از طرفی هم می ترسیدم اگر بهوش بیاید حتما بلایی بر سر من خواهد آورد. علاوه بر این، در این میان شکست عشقی بزرگی خورده بودم و رابطهام با آن دختر تمام شده بود از خودم و احساساتم شرمسار و متنفر بودم، دچار چند گانگی شده بودم. تا اینکه بعد از یک سال پدرم فوت کرد و برای همیشه من و خانواده ام را ترک کرد. به شدت نارحت بودم و خودم را در این موضوع مقصر می دانستم و گاهی فکر می کردم اگر پدرم نمیمرد حتما من را می کشت. نمی دانستم که خانواده پدریم قرار نیست دست از سرمان بر دارند و تازه میخواهند انتقام برادرشان را از من و خانواده ام بگیرند. بعد از فوت پدرم خانواده پدرم بارها برایمان مزاحمت ایجاد کردند، من وخانواده ام را قاتل خطاب میکردند و بارها اعلام کردند که مرا به سرنوشت پدرم دچار خواهند کرد و سعی میکردند در محله و بین همسایه ها آبروی ما را بریزند. به همین دلیل مجبور شدیم چندین بار منزلمان را عوض کنیم، اما از آنجایی که ما در یک شهر کوچک زندگی میکردیم خانواده پدریم به سرعت از آدرس جدیدمان با خبر میشدند.
از این ماجراها یک سال گذشت، بعد از مراسم سالگرد پدرم که در شهرستان محل زندگی خانواده مادری و همچنین پدریم برگزار کرده بودیم، آنها به خانه مادر بزرگ مادریام حمله کردند و با پرتاب سنگ و فحاشی سعی در بر هم زدن آسایش ما کردند. دایی های من تلاش کردند آنها را از آنجا دور کنند ولی آنها تهدید کردند که مرا خواهند سوزاند و زجر کشم میکنند که هر روز آرزوی مرگ کنم. در انتها با کتک خوردن من این ماجرا به پایان رسید. بعد از این جریان، یکی از داییهایم به من گفت: «تو باید ایران را ترک کنی چون دیگر اینجا جای نداری».
با اینکه هیچ وقت در زندگیم تا آن لحظه حتی تصور گریختن از ایران و پناهندگی به ذهنم خطور نکرده بود، با کمی فکر متوجه شدم حق با او است چرا که دیگر نه عشقی داشتم و نه در بین فامیل و اقوام جایی داشتم و نه می توانستم شکایتم را به مقامات قضایی ببرم، چون از نظر آنها من مجرم و گناه کار بودم و هیچ کس از من حمایت نمی کرد.
بر خلاف میلم مجبور به پذیرش این موضوع شدم و این چنین بود که از ایران با کلی مشکلات فرار کردم. دایی من برای خروج از ایران با معرفی افرادی که راه را بلد هستند و بابت آن پول می گیرند به من کمک کرد. فکر می کردم با رسیدن به ترکیه این سفر به پایان می رسد، اما بعد از مدتی متوجه شدم که آنجا هم فرق زیادی با کشور خودم ندارد و مجبور به ترک آنجا بودم. خوشبختانه حرکت من از ترکیه به اروپا مصادف شده بود با دستور صدراعظم آلمان جهت باز کردن مرزهای کشورهای اروپای برای پناهجویان، که موج پناهجویان به اروپا سرا زیر شد و من هم بدون هیچ ذهنیتی و هیچ گونه تجربه ای پا به آن سفر پر خطر و طاقت فرسا گذاشتم.
از کوهها و دریاها و جادهها عبور کردم تا بالاخره به اروپا رسیدم و در یکی از کشور هایی که فکر میکردم امن هستم درخواست پناهندگی دادم. کشوری که تا قبل از آن فقط اسمش را شنیده بودم و حتی پیدا کردنش بر روی نقشه هم برایم سخت بود. در آن فصل سرد زمستان تنهایی و بی کسی را بیشتر احساس می کردم. نه دوستی داشتم و نه فامیلی. بدون هیچ مدرک شناسایی معتبر و حتی بدون اینکه خودم بدانم واقعا چه کسی هستم، فقط می دانستم قدری امنیت و آرامش میخواهم. من را به کمپ چادری مجردها فرستادند، در این کمپ پسرها در پنجاه چادر با گنجایش هشت نفر در هر چادر و دخترها در سالنی زیر یک سقف زندگی میکردند.
بدون هیچ گونه فضای خصوصی حتی برای تعویض لباس یا خوابیدن با آرامش. سرویس بهداشتی تقریباً با ٨٠ نفر دیگر مشترک بود و حمام ها بیرون از ساختمان قرار داشتند و بعد از دوش گرفتن طی کردن مسیر بین حمام تا ساختمان اصلی به دلیل برف و سرما و حضور تعداد زیادی پسر خیلی سخت بود. شرایط بسیار سخت بود چرا که بیش از ١٩ ملیت با ٢٧ زبان متفاوت از کشورهای مختلف در آن کمپ زندگی میکردند و حتی سطح فرهنگی پایینتر و ناامنی بیشتر از کشور خودم بود. این کمپ همچون یک پادگان نظامی ولی بدون هیچ نظمی بود.
به هیچ کس نمیتوانستم اعتماد کنم، روزی نبود که مردی یا پسری مزاحم من نشود. هر روز با ترس این موضوع که کسی از رازی که در سینه داشتم با خبر نشود میگذشت، زندگی برایم مثل یک برزخ شده بود چون هیچ چیز راجع به آیندهام نمیدانستم و فکر میکردم که اشتباه کردم آمدم و این موضوع بسیار آزارم میداد. هر چند که این افکار تنها برای لحظهای دوام داشت، میدانستم دیگر جایی در آن کشور و خانواده نداشتم، چرا که بعد از مهاجرتم هیچ یک از اعضای خانواده خبری از من نگرفتند و حتی زمانی که با مادرم تماس میگرفتم، جز ناله و نفرین من حرف دیگری نمیزد، بعد از گذشته مدتی بخاطر عدم حضور من در کنار آنها و کمرنگ شدن و گم شدن مشکلاتی که من بوجود آورده بودم دلتنگی های مادرم را به همراه داشت و جرقه ای برای ارتباط مجدد ما شد. هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد که با پسری آشنا شوم که اینقدر با او احساس نزدیکی و همفکری کنم. چرا که تا آن زمان از تمام پسرهایی که وارد زندگیم شده بودند جز سوء استفاده و تجاوز جنسی و خاطرات تلخ و تنفر چیز دیگری در ذهنم بجا نمانده بود.
تا اینکه در همان کمپ چادری با پسری آشنا شدم که پس از شنیدن مشکلات من در کمپ و حتی دانستن اینکه به دخترها گرایش دارم، مرا تنها نگذاشت. پسری که من را به خاطر خودم و شخصیتم می خواست نه برای چیزهای دیگر، پسری که مثل قهرمانان فیلم های هالیوودی آمد و در روزهای سخت پناهجویی همراهیم کرد، به من کمک کرد و در واقع می توانم بگویم من را نجات داد. شاید در آن دوران هنوز خیلی چیزها راجع به گرایشم نمی دانستم ولی میدانستم این حسی که من به این پسر دارم حسی است که قبلاً هم تجربه کردم، بله حسی مشابه همانی که درایران به آن دختر داشتم.دوباره حسی مشابه به آن حس عاشقانه البته با یک رنگ و بوی دیگر آن هم در خارج از کشور به سراغم آمده بود. این روزها در حال شناخت احساس و یا بهتر بگویم گرایش جدیدم هستم چون بعد از ٢٧ سال حالا آزادانه سعی میکنم بفهمم کی هستم و خود واقعیم را پیدا کنم، و از این موضوع خوشحالم و همین طور نگران... چرا نگران؟ ترس و نگرانی من برای این است که نمی دانم آیا اداره مهاجرت هم احساسات و عواطف من را درک میکند. چون شنیدهام ممکن است آنها به خاطر عشقم به این پسر به گفتههایم درباره گرایش جنسیام به زنان شک کنند. اما از این لحظه که شما داستان زندگی من را میخوانید، می خواهم دست از پنهان کردن هویتم بکشم و امیدوارم که شرایط برای این کار مساعد باشد چون فکر می کنم که اروپا این ظرفیت را دارد، اگر نه که وضعیتم چه فرقی با ایران میکند؟
نمایش
کلیه نظرات پس از بررسی و تایید مدیر وبسایت، بهصورت عمومی منتشر میشوند