من دوجنسگرا هستم
سلام. من سمانه، دوجنسگرا هستم. به تازگی بیست و سه ساله شدهام و بیش از دو سال است که خود را به عنوان دوجنسگرا پذیرفتهام.
هرچند تا همین تابستان سال گذشته هنوز خود درگیری داشتم. وارد جزئیات خودشناسی گرایش جنسیام نمیشوم؛ زیرا این فرآیند برای من حدود شش سال طول کشید. میخواهم برایتان بگویم در این دو سال آخر بر من چه گذشت. از ترس آشکارشدن گرایشجنسیام، تنها در گروههای دوستیابی افراد رنگینکمانی در شبکههای اجتماعی دنبال همجنسهایم میگشتم. در ابتدا هدفم یافتن دوست وهمدم بود ولی کمکم از این فراتر رفته و به دنبال کسی بودم که بتوانم با او رابطهای جدیتر داشته باشم. کمتر پیش میآمد به کسی بگویم دوجنسگرا هستم و به من حمله نشود. چه زمانی که در گروههای اینترنتی الجیبیتی به دنبال پارتنر بودم و چه در کلکلهای کامنتی پستهای بیبیسی و توانا که کلی نظرات نفرتانگیز و پر از هراس علیه رنگینکمانیها نوشته میشد.
همهجا مورد فحاشی و اتهام قرار گرفتم. تنها به این دلیل که گفتم دوجنسگرا هستم. «تو با مادرت هم رابطه داری؟ تو بچهبازی؟ حیوانگرا نیستی؟ دوجنسگرا، یعنی شیمیلی؟» و از این دست توهینها. راستش را بخواهید از دگرجنسگراها زیاد توقع درک و فهم نداشتم، ولی از لزبینها بیشتر حرص میخوردم. حس خیانت داشتم، مثل وقتی که یک فوتبالیست دارد به تیم خودی گل میزند. حتی وقتی با کسی قرارآشنایی میگذاشتم، باز هم به مشکل بر میخوردم. مثل آن زن فوتبالیستی که خودش را لزبین میدانست، وقتی فهمید دوجنسگرا هستم به من گفت:«تو لزبین واقعی نیستی» و نشد باهم از مرحله آشنایی فراتر رویم. یک مورد دیگر وقتی بود که با بچههای رنگین کمانی همشهریام بیرون میرفتیم، مدام درباره دوجنسگراها میگفتند:«البته منظورمان تو نیستی ولی کلاً دوجنسگراها خیلی لاشیان» یا «تو لزبینی خودت خبر نداری، زنها یا دوجنسگران یا لزبین» و «دختر دوجنسگرا چیز خاصی نیست، زیادن... ولی مرد دوجنسگرای فاعل لامصب بد ***هستن که فقط دنبال یه سوراخ میگردن.» حرفها و کارهایشان حرصم میداد.
وقتی پارسال بعد از پنج ماه رابطه با دوست دخترم تصمیم گرفتیم رابطه را تمام کنیم، علت تمام کردن رابطه را به من نسبت داد. میگفت:«تو یه روز من رو ترک خواهی کرد و شوهرمیکنی. من برات بازیچهام.» به هر شکل سعی کردم به او نشان بدهم برایم عزیز است و قصد خیانت ندارم ولی تأثیری نداشت. چند ماه بعد فهمیدم این حرف فقط بهانه بود و اعتراف کرد که به یکی از پسرهای همدانشگاهی علاقه قلبی داشته و مدتهاست که به هیچ فردی تمایل جنسی ندارد. بنابراین میترسد که در روابطش چه با دختر و چه با پسر، کار به سکس برسد و از عهدهاش بر نیاید! گفت که تصمیم گرفته است تا قید هرنوع رابطه عاطفی با هر کسی را بزند. دلم برایش سوخت. ولی او مغرور بود و کمک من را نمیخواست. کمک هیچ کس را قبول نمیکرد. امیدوارم بالاخره با خودش کنار بیاید و ترسش را کنار بگذارد. اگرچه دل من را هم شکسته بود.
بدترین تجربه من به شهریور پارسال بر میگردد. زمانی که با یک چهره سرشناس فمینیست آشنا شدم و قرار شد با او همکاری داشته باشم. مردی که وانمود میکرد حامی جامعه رنگین کمانی و فردی آگاه و دنیا دیده ایست. به او اعتماد و برایش آشکارسازی کردم. اوایل برایش بسیار سوال برانگیز بود که چقدر به زنها و چقدر به مردها تمایل دارم. من پرسشگریاش را بد برداشت نکردم و سعی کردم با حوصله برایش برخی مطالب را توضیح دهم، اما کمتجربه و خام بودم. متوجه شدم رفتارش عجیب است ولی جدی نگرفتم. تا روزی که که به بهانه یک گپ و دورهمی خودمانی فریبم داد و در مستی به من تجاوز کرد. مقاومت و درگیری را بی فایده و حتی دردساز دیدم، به قدری خود را در آن موقعیت تحت فشار و درمانده یافتم که با او همکاری کردم. هرچند هنوز هم سعی میکنم به شکلهای مختلف فاصلهام را با او حفظ کنم و مستقیم و غیرمستقیم به او جواب رد بدهم، ولی حس خوبی نسبت به او و سکوت در مورد آنچه بینمان رخ داد، ندارم. وقتی بعد از رابطه به او گفتم که اصلاً حس خوب و آمادگی نداشتم، به جای عذرخواهی با این جمله مواجه شدم «خب خودت گفتی هم از زنها خوشت میاد هم از مردها». وقتی این حجم از بیمنطقی را دیدم دیگر هیچ نگفتم. فکر کردم شاید مشکل از من است، شاید نه دوجنسگرا، بلکه همجنسگرا هستم و باز به گرداب افکاری افتادم که شش سال من را عذاب میدادند، اما بعد متوجه شدم مشروبی که به من داده بود یا شرایط کاری که من را مجبور میکرد کنار او بمانم، مثل گیر افتادن در آپارتمانی متروک در خلوتترین جای شهر بود که درهایش از داخل قفل شده بود. تمامی اینها گواهی بود بر این که رابطه یک طرفه بوده و من در شرایط اجبار واقع شده بودم و اینها ربطی به گرایش جنسیام ندارد. هنوز هم فکر کردن به او و اتفاقی که افتاده حالم را بد میکند و متاسفانه به دلایل کاری همکاریام با او ادامه دارد و دورماندن کامل من را از او غیرممکن میکند. در ابتدا سعی کردم موضوع را با دو نفر از دوستانم در میان بگذارم، اما حرفها و برخوردهایشان برایم خوشایند نبود. یکی اصرار داشت که باید افشاگری کنم و قانونی پیگیر او باشم که به دلایلی این پیشنهاد را عاقلانه ندانستم. دیگری این را یک تجربه جدید میدید که میتوانست سبب شود پس از این روابط آزادتری داشته باشم و خیلی سخت نگیرم. مفهوم بکارت بر خلاف باور خانواده و همشهریانم که یک ارزش به حساب میآید، در جمع جوانان به ویژه جوانان رنگینکمانی مفهومی ضد ارزش است، چرا که فکر میکنند فردی که رابطه جنسی نداشته است، بیارزش، امل و فاقد جذابیت است و به درد رابطه با کسی نمیخورد. از این رو، وقتی که اتفاقی را که برایم رخ داده بود، برای دوستم تعریف میکردم، او این گونه برداشت میکرد که معمولاً اولین رابطه خوشایند نیست و من نباید سخت بگیرم. میگفت: «در این شهر بچههایی که گرایش خود را پذیرفته و به دنبال پارتنر باشند زیاد نیست. به ویژه اگر تو همسلیقه وهمسن این افراد نباشی، ممکن است که پارتنری پیدا نکنی و تنها بمانی؛ حالا که این آقا به تو تمایل دارد و اگر اراده کند مکان و همه چیز در اختیار دارد و یخ بین شما آب شده است، در این بازار کساد از او بهره ببر». همه این حرفها و نصیحتها در نهایت باعث شدند به خاطر این که شرکای جنسی و تجربه کمتری نسبت به همسنهای خودم دارم، احساس حقارت کنم. چند ماه بعد از این ماجرا، با یکی از دوستان که زنی دوجنسگرا و تقریباً همسن و سال من است، صحبت میکردم. موضوع گفتوگو به تجاوز کشیده شد و او گفت که هم با همجنس و هم از غیرهمجنس خود چنین تجربه تلخی را دارد.
او تنها کسی بود که میتوانست درکم کند. هم صحبتیهای آن دوست، بهترین کمکی بود که در این زمینه دریافت کردم.
شاید این بدترین تجربه من بوده باشد ولی آخرینش نیست. همین چند ماه پیش از سوی مردجوانی که مدام به من پیشنهاد دوستی و رابطه میداد، به دروغگویی متهم شدم. چرا که هربار میگفتم با کسی هستم و جواب رد میدادم، اعتراض میکرد که پس چرا تا به حال دوست پسر یا نامزدم را همراه با من ندیدهاست. برای نجات از این وضعیت اعتراف کردم که دگرجنسگرا نیستم و دوست دختر دارم. اما او همچنان اصرار میکرد که هم زمان با او هم باشم. نمیفهمید که وقتی میگویم با کسی هستم (چه زن چه مرد) یعنی این که نمیخواهم با «تو» باشم. من هیچ اشاره ای به گرایشجنسیام نکردم و او چنین حرفی را به من زد. وای به حال این که میفهمید، شاید مشابه مورد قبلی میشد. او رابطه من با زن دیگر را جدی نمیگرفت.
خلاصه بگویم، به اندازهای در دو سال اخیر از رنگینکمانی و غیر رنگینکمانیها به خاطر درک نادرستشان از دوجنسگراها عذاب کشیدهام که فکر کنم برای یک عمر کافی باشد. اما خب...کمی از خوبیها هم بگوییم. با درنظر گرفتن هرآنچه که در این دو سال بر من گذشته، از پارسال شرایطم بهتر شدهاست. پارتنر و دوستان رنگینکمانی خوبی پیدا کردم. دوستانی که بودنشان کمک کرد تا نسبت به خود حس عجیب و غریب نداشته باشم. کسانی که به خاطر دوجنسگرا بودنم، من را قضاوت نمیکنند. تشویقم میکنند که خودم باشم، از تجربه نترسم و به برچسبها اهمیتی ندهم. یکی از این دوستان مرد همجنسگرایی است که تجربیات زیادی از زندگی و ارتباط با دوجنسگرایان دارد و حتی یک بار با یک زن رابطه را امتحان کردهاست. دوستدخترم را عاشقانه دوست دارم و او نیز من را همانطور که هستم دوست دارد که هیچ چیز دلچسبتر از این نیست. از زمانی که بین همدانشگاهیها و دوستان نزدیکم آشکارسازی کردهام، ترس بچهها هم کمکم از بین میرود. همین چند روز پیش، دوستپسر دوستم از من کمک خواست تا رابطه با پسرها را امتحان کند؛ کنجکاوی که همیشه در خود سرکوب کرده بود. دو نفر از بچههای دانشگاه با کمک مطالبی که در اختیارشان میگذاشتم، خود را هیچجنسگرا (asexual) و دوجنسگرا هویتیابی کردند، یک دوست خیلی قدیمی از دوران دبستانم نیز برایم آشکارسازی کرده و به من گفت از این که در این راه تنها نیست حس خوبی دارد. به قدری این جو را در اطرافیانم میبینم که ایمان یافتهام که بیشتر آدمها دوجنسگرا و یا با گرایشات جنسی سیالاند و ما اقلیت نیستیم.
نمایش
کلیه نظرات پس از بررسی و تایید مدیر وبسایت، بهصورت عمومی منتشر میشوند